the journalist

ژورنالیست

یاد

 

تصویری از برادرم

لطیف

 

هر گاه می خواهم تصویری از برادرم را در ذهن زنده کنم، او را در پشت رل مجسم می بینم. سال های جوانی و روزهای میانسالی.

چرا؟

چون ناصر پشت رل خودش می شد. آنکه ما می شناختیم و آنکه خودش دوست می داشت.

برادر کوچکترم بسیار باهوش و خوش حافظه و با احساس بود. باید نویسنده یا شاعر می شد. نمی دانم در جاده چه خاصیتی وجود داشت که اگر ساعت ها رانندگی می کرد،خسته نمی شد.زندگی می کرد!

 

نگاهش به دورها بود و ذهنش دنیایی می شد پر غوغا.

 

آنگاه که جوان بود و لندرور همدمش، صدای موزیک را تا آخر بلند می کرد. با خواننده هم صدا می شد و گاهی هم رهبر ارکستر و با انگشت سبابه و تکان دادن سر موزیک را رهبری می کرد. با تمام وجودش در عمق موزیک نفوذ می کرد.

 

جاده آنقدر جاذبه داشت که برای خرید نان می رفت و سر از زاهدان در می اورد. جاده اورا به ناشناخته ها می رساند. با ماشین به هر جایی سرک می کشید. به جای رفتن داخل تونل از کنارش رد می شد. می گفت منظره آنور تونل خیلی قشنگتر است و واقعا" هم چنین بود.

 

پشت رل بهترین جا بود برای فکر کردن، باچشمانی تنگ شده، خودش بود و افکار پر پیچ و خم که با پیچ و خم جاده همخوانی داشت.به همان دور و درازی وبه همان پرپیچ و خمی. آنقدر پیچ که درلابلایش گم می شد.

 

پشت رل خودش بود، با تمام واقعیت عریان افکارش. خواسته ها و آرزوهایش. به همین خاطر هم رانندگی را دوست  می داشت. هیچ معترضی نداشت!

 

جاده می رفت و او را باخود می برد. به پس کوچه های ساری، به خلنگ زارهای زاغمرز، به شن زارهای کنار دریا، به روزهای پر برف جنگل و برف بازی همکلاسی های دانشکده، به دنبال شاملو.

 

پشت رل بهترین جا بود برای خواندن شعر های شاملو و تقلید خواندنش،  آنچه را از بر کرده بود به همدمش تحویل می داد. یک چاردیواری فلزی که اورا از آنها که درکش نمی کردند،جدا می کرد.

 

دنیای درونش به وسعت جاده ها بی انتها بود.

 

جاده همزادش بود .او را با خود برد، آنقدر دور، که دیگر گمش کردیم .

 

مهر 1387

 

| © 2008 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |